افسانه های شخصی .
اینجا دنیای من است ..
جایی ایستاده ام که آینده از دور فریاد می کشد که من باید به او اعتنایی بنمایم لیکن با خونسردی روبرویش می ایستم و می گویم که خودت خوب میدانی که به داشتن هدف و این جور حرف های مکرر ، کمترین ایمانی ندارم ...
اگر بخواهم با بزرگ ترین امیدها و آرزو ها به سوی او بروم ، پس از هر لحظه نرسیدن ، باختن زندگی از همه چیز برایم مبرهن تر می نماید ...
یادم می آید کتابی که مرا شدیدا از فلسفه رنجاند ، چیزهایی درباره ی افسانه ی شخصی آدم ها می گفت ..
حالا به آینده می گویم :
اصلا مگر من افسانه ی شخصی دارم که تو قرار است مرا به آن برسانی ؟!
بعد توی ذهنم یک قلم پَر دار بر میدارم و کاغذ روبریم را صاف می کنم و می نویسم :
" در لحظه زندگی کن .."
با اخم نگاهم می کند ...
قلم را روی زمین می گذارم ..
می گویم که به سادگی چه چیز درباره ی افسانه ی شخصی خودم خواهم گفت ؟!
بعد توی حیاط مدرسه قدم می زنم و با خودم فکر می کنم :
اصلا چه اهمیت دارد ؟! ...
و با تمام هراسم از گونه ی گربه ها ، گربه ی چاقی دارد آن طرف حیاط راه می رود ..
می آید در حیاط و با تعجب می پرسد که آیا این منم که بدون توجه به این موجود ، در حیاط مانده ام ؟!
با تضرع می گویم :
آخر چرا مرا رها نمی کنی ؟!
همین طور سایه به سایه دنبالم است ...
من چاره ای ندارم ...
من موظف هستم که او را بپذیرم ..
من نمی توانم شرایط را تغییر دهم
گویا بهتر است خود را آنگونه تغییر دهم که دوست دارم شرایط ، آنگونه تغییر کند ...
با اضطراب دستش را می گیرم و زیر لب می گویم :
" باشد ..
می توانیم کنار هم باشیم .
اما هنوز هم با هم هیچ حرفی برای گفتن نداریم ...
من افسانه ای برای نوشتن ندارم و تو صدایی برای گوش سپردن ..
برای گوش سپردن به صدای خس خس قلم روی کاغذ تا دلی خوش کنی که بالاخره خواهم رسید ..
آخر هنوز آنقدر داستان زندگیِ من ناتمام است که حتی برای نوشتن خلاصه ای از آن ، جز نوشتن ِ لحظه ، چیز دیگزی نمی دانم ...